نتایج جستجو برای عبارت :

700 کیلومتر آنطرف تر

کسی که در ستاد مقابله با کرونا مسئولیت مهمی دارد اما حتی یک بار و بطور سمبلیک برای تجدید قوا یو افزایش  روحیه کادر درمانی ،در  بیمارستانها و مراکز درمانی حضور پیدا نکرد،!تا مبادا ویروسی شود!
همین شخص در جلسات کرونایی، بیشترین فاصله را با بقیه اعضا دارد، که مبادا کرونا بگیرد!
می گویند این آقا مدتی در جبهه حضور پیدا می کرد و حتی مسئولیت مهمی را بر عهده داشت !
باور می کنیم، اما کیلومتر ها آنطرف تر!!
ساعتی از اذان مغرب گذشته است و خنکای نسیم شبانه به جانمان حیات طیبه ای نهاده
روبروی قرص نیمه کامل ماه تابم را به عقب و جلو هول میدهم و هر از گاهی پس از تایپ هر دو سه کلمه،یک دقیقه ای از نگاهم را نخ به نخ گره کوری میزنم به طنازی ستاره ها از پشت شاخ و برگ درختان روبرویم
مستانه های چند دخترک روی یک تاب دسته جمعی سی متری آنطرف تر،میهمان گوشم میشود....
ادامه مطلب
من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم
آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم
من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم
ای تو؛
ای من...
ای همنشین تنهایی هایم
آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو...
 
+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید...
بسم‌الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
آقای نجاح
خود را فدائی رهبر معرفی میکنی
از آنطرف هم با گذاشتن تصویر را موسوی و کروبی می‌نویسی سحر نزدیک است؟
میخواهید چه چیز را اعلام کنید؟
سحر برای که نزدیک است؟
برای چه کسانی غروب؟
چرا موضع خود را صریح  بیان نمیکنید؟چگونه میان کروبی و موسوی و قاسم سلیمانی جمع می بندید؟
امروز روز نشان دادن صلاحیت ملی پوش شدن حسینی درون دروازه یم ملی ایران هست حسینی امروز باید آنقدر با صلابت درون دروازه بایستد تا ویلموتس بلژیکی راقانع کند که بیرانوند فقط گلر ایران نیست در ضمن از آنطرف هم دروازه بانی هست که ادعای نامبروان  بودن را دارد.حالا این به بازی برمیگردد تا عیارشان مشخص د
قالیچه می‌بافد
در ایوان خانه‌ای روبروی خیال
زنی گیس بافته!
گره‌ میزند عطرآگین
گره میزند جنس نور زلال
و آسوده آهی رها می‌کند
برای خنک‌کردن سینه‌ای
که از دوری شاخه‌ی اطلسی
به این روز افتاده‌ است!
پشت دورترین جسم هستی، خدا!
پندار پنهان کرده است
نه از روز رفته مینالد
نه به  ساعتی بعد دلداده‌ است
عاشقی وقت دگردیسی او را آورده
رج به رج پشت هم گره میزند عطرآگین
کمی آنطرف‌تر...
در ایوان خانه‌ای روی شاخ یک ‌شاتوت
یک نفر در حال پروانه شدن است
غوط
تواضع، غذای ساده خوردن نیست. تواضع، «به وظیفه عمل کردن» است. اگر وظیفه انسان بالای مجلس نشستن است، همین ثواب را دارد. امام در دوره شاه از زندان آزاد شد. خدا رحمت کند برادرم آمده بود امام راحل را در این وضعیت دیده بود. گفت دو تا متکا این طرف و آنطرف امام گذاشته بودند. مردم می آمدند و دست امام را بوسه می زدند! امام دستش را نمیکشید!
ادامه مطلب
هو الرزاق
نجوایی شبانه در گوش خدا
با یک حساب سرانگشتی از گذران عمرمان میبینیم که همه مان از سر صبح تا دل شب مثل کره زمین دور خودمان میچرخیم. از این طرف به آنطرف، ازاینجا به آنجا؛ زمین و زمان را زیر و رو میکنیم: برو، بیا، بخر، بخور، ببر، بیار و......
تماااااام این کارها برای این است که همه مان به دنبال زیادتر کردن "سهم" خودمان از این دنیا هستیم. حالا این سهم یا پول بیشترهست، یا شغل بهتر، یا خانه بزرگتر، یا دوستهای فراوان تر، یا تفریح و لذت بیشتر، یا
این روزها پشت سر هم می شنویم که دولت با کسری بودجه شدیدی مواجه است. خب معنی آن برای ما چیست؟ 
آنچیزی که مشخص است اینه که اولین چیزهایی که زده می شوند و به اونها بودجه نمی رسند موارد عمرانی هستند. خب یعنی چه؟ یعنی کارهای پروژه های مختلف متوقف می شوند و به اونها بودجه نمی رسد. نتیجتا باعث از بین رفتن تعداد بسیار بیشتری از مشاغل می شه.
از آنطرف چاپ پول بدون پشتوانه افزایش می بابد و معنی آن تورم بیشتر است. 
 
بطور کل کسری شدید در بودجه به معنی ورشکست
ملتِ بی سواد ، زاده نمی شود ، ساخته می شود ... !
بی سوادی یعنی ؛ شبکه ی محبوبِ اجتماعی را که باز می کنی ؛تمامِ صفحات ، پر باشد از روزمرگیِ آدم معروف ها ،و مسخره بازیِ معروف نماها ...نه از مطالبِ آموزشی خبری باشد ،نه از چهار کلام حرفِ حساب ... !بی سوادی یعنی ؛ تویِ صفحه و روی پروفایلت بنویسی ؛"به بهشت نمی روم اگر مادرم آن جا نباشد ... "و کمی آنطرف تر ، مادرت از بی توجهی ات بغض کرده باشد ...بی سوادی یعنی ؛ مسیرِ تمامِ لباس فروشی وآرایشگاه هایِ شهر را از حفظ
قبل از عید که دوره ی کارشناسی جذب رو تموم کردم دیگه فکر نمی‌کردم دلم بخواد بازم دوره ثبت نام کنم
ولی دیروز گفتم حالا یه قیمت بگیرم ضرری نداره که...
دیدم دوره ی لایف کوچینگ سید محمد عرشیانفر دوازده ماهه ست و ماهی صدو هفتاد و یک تومن
دوره ی پاکسازی کوانتومی محمد افلاکی مقدماتیش سیصد و شصت و نه تومن و پیشرفته ش یک میلیون و هشتصد و نه تومن
اونقدر هم به دوره ش ایمان داره که شیش ماه گارانتی گذاشته ،یعنی اگه دوره رو استفاده کردی و نتیجه نگرفتی کل پولت
دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون می‌امدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم
اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.
میخواستم‌ بیخیال برنامه‌هایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجده‌های تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به این‌فکر میکردم که این
دیشب اصلا خوب نخوابیدم.هر بار که حالش بد میشد و از تخت بیرون می‌امدم یادم میافتاد فردایش روز شلوغی دارم
اما او مهمتر بود، با خودم گفتم صبح میتوانی هرچه خواستی بخوابی اگر نشد حتی برای کنفرانست هم نرو یک کاریش میکنی.بالاخره نزدیک ۵صبح خوابیدم.
میخواستم‌ بیخیال برنامه‌هایم شوم اما رفتم،آنهم منی که استاد فرار کردنم . ساعتهای بین کلاس به نمازخانه پناه بردم و در حالی که به سجده‌های تند تند دختری آنطرف تر نگاه میکردم و به این‌فکر میکردم که این
 
 
  از بیمارستان که بیرون زدم تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس پیاده رفتم. ظهر بود و مردم از هر نوع و سنی در خیابان بودند. یک روشنایی ملایم در هوا پخش بود. چشمم به میوه‌فروشی پشت ایستگاه افتاد. به قفسه انارهای نسبتا کوچک که بالایش با یک مقوای کوچک و نوشته رویش معرفی‌شان کرده بود: انار دانه سیاه شیراز. نمیدانم چه شد، یک آن مزه انار به دهانم آمد. نمیدانم برای کی بود ولی انگار طعم بچگی میداد. اتوبوس رسید ولی اتوبوس مورد نظر من نبود. منتظر ایستادم. د
اول مهر ماه بازسازی مان تمام شد و آمدیم به خانه جدید.
من هیچ وقت خانه های ویلایی را دوست نداشته ام.
چون تمام کودکی و نوحوانی من در بالاترین طبقه یک آپارتمان گذشت.
هر صبح کنار پنجره اتاقم مینشستم و به کلاغهایی که روی بلندترین درخت باغ پشت خانه مان قار قار میکردند نگاه میکردم و نسیم صبح صورتم را خنک میکرد و از آن بالا که قلمرو کوچک من بود تا چندین کوچه آنطرف تر را میدیم که آدمها ریز در رفت و آمد بودند و من قلم به دست، عاشقانه ترین شعر هایم را مینوش
اینطرف، برخی با حماقت مثال زدنی ، برای فرار از دست کرونا ،با نوشیدن الکل، جان خود را از دست می دهند جانهایی که در برابر کشته های ویروس کرونا، قابل توجه و نزدیکِ برابری است!
آنطرف، هر کسی در استان و شهرستان برای خودش سخنگوی کرونایی شده است!و اعداد و ارقام مختلف و گاها متضاد اعتماد عمومی مردم را به مسلخ برده است.
اولی که به حماقت برخی ها مرتبط است  و مرگ با الکل، نوش جانشان!، دومی را اما، "حجله نشینهای این روزها" ، باید مدیریت کنند!
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «دشمنان میخواهند  یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کرده‌اند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.» ۱۳۹۷/۱۲/۰۶سایت نوجوان خامنه ای براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، لوح «می‌خواهند یاد شهدا احیا نشود، ن
دیروز آنقدر کش دار بود که تمام کارهای روزانه لیستم انجام شد و چند ساعت اضافه هم آوردیم...مگر می گذشت این ساعتها
همسر جان هم برای چندمین بار کتابش را ویرایش میکرد و هنوز گویی اول راه است بس مطلب جدید پیدا میکند و حیف است به نگارش درنیاید
عصر دلم گرفت و دست صدرا را گرفتم و رفتیم مسجد کمی آنطرف تر از مسجد محله خودمان.
تقریبا همه نمازگزارن مسن بود الا یک عده قلیل جوان.چقدر مسنها من و صدرا را مورد محبت و نوازش کلامی قرار می دادند و تا در بساطشان خورا
خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد...
پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!
 
 
از خواب پرید
نویسنده: عباس معروفی
سمفونی مردگان در نظر سنجی های مختلف جزو مطرح ترین گزینه های موجود بود و شاید در چندین نظر سنجی محبوب ترین رمان های ایرانی شناخته شود. از همین رو علاقه مند شدم تا آنرا بخوانم به جرئت می توان گفت یک رمان فاخر است با سبک نوشتاری که در نوع خود بی بدیل است برای درک کامل باید همه ی حواس و روح خود را معطوف شخصیت های آن کنید. بقول نویسنده داستان روایت مردگانی است که زندگی می کنند اما روح مرگ در همه ابعاد زندگیشان دیده می شود. دنیایی
در یکی از کشورهای همسایه پسر بچه 9ساله در حال بازی با دوستان خود در یک خرابه ای بود (این خرابه بعلت عدم سکونت آدمیان به محل زندگی جنها تبدیل شده بود)در حالیکه با بچه های دیگر بازی میکرد یک گربه سیاه میبنند وچون این بچه نترس بود گربه را گرفته و شروع اذیت وآذار گربه بیچاره کرد از آنطرف بچه های دیگه هم اونو تشویق میکردند.پسر بچه یک چاقوی کوچک همراه داشت که با اون چاقو چندین ضربه به گربه بخت برگشته میزد طوری که خون از کمر گربه جاری شد.پسر بچه نمیذاش
کتابها، دربهای بزرگی هستند به سمت بیشمار دنیای دیگر!!! میتوانی از میان هزاران، یک درب را انتخاب کنی، سرزده و نامرئی واردش شوی!  مثلاً سر از خانه ای آنطرف کرهٔ خاکی تووی نیویورک در بیاوری، روی کاناپهٔ قرمز مخملی لم بدهی و با آدمهای درونش زندگی کنی! گویی بینشان هستی درحالیکه نیستی! از غذاهایی که روی میزشان چیده اند بخوری، در بزمهای شبانه شان بنوشی و برقصی، وارد اتاقها شوی، عشقبازیشان را بدون آنکه متوجه حضورت شوند تماشا کنی، هر کجا میروند آنجا
دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم و برخوردها دیدم ،و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهم
به نام خدا 
 
هر  از چندگاهی دست میبرم در قلبم یک سری از اهالی شهر دلم را
آن  کسانی که نشسته اند کنج قلبم بیرون میکشم ....همان هایی که. نمی توانم اسمی برایشان بگذارم قلبم اصلا نمی تواند صدایشان بزند بیکار. نشسته اند کنج قلبم بیخود جا اشغال کرده اند ...
....  میگذارمشان روی صفحه انگشت سبابه ام را به شست دستم  میچسبانم و کمی هدفدار گیری.  و. حالا پرتابشان میکنم خارج از کادر ....
حالا اضافه شدند به آدمک های روی هم ریخته آنطرف امپراطوری قلبم ... حالا نامش
شب بود و تاریکی به دریا هم رسیده بود و فقط نور کم جان بی‌رمقی از چرا‌غ‌های خسته‌ی پارک روی ساحل افتاده بود، آنطرف‌تر دو دختر جوان نشسته بودند، یکی سیگار‌ می‌کشید و هر دو به دریا خیره شده بودند، آن‌طرف‌تر از آن‌ها مردی سیه‌پوش به ستونی تکیه داده بود و گویا از زمین و زمان جدا شده بود و نگاهش چیزی در دریا جستجو می‌کرد، ساحل به فاصله‌های نامساوی میزبان گروه‌های مختلف انسان‌هایی بود که وجه اشتراک همه‌شان دریا بود، دریای خلیج فارس در ای
دلم آشنایی داشت و به دنبال یکی شدن ، خودمو وقف دلم کردم و بی وقفه به فکر دل شدم  گاهی سرگردان ، مدتی براه و چند وقتی هم حیران تا لحظاتی را خوش باشد و چشم و زبان من به نیابت از دلم دوست داشتن را با تمام وجود نشان دهند در این بین از این و آن حرفها شنیدم و برخوردها دیدم ،و این حکمی بود که در مورد من بدون تفهیم اتهام اجرا میشد بی هیچ پُرسشی ؟!میشد قلبی را که در آتشی از قفس قرار داشت دید رنجور از درد و رنج عشق ، شکسته از زخم زبان هایی که ندانسته و نفهم
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزن..خنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسه..از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم.. چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن..+ کجا میری..میخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمی
تو صف نانوایی وایسادم. چیزی تا لحظات ملکوتی نمانده است.دونفر جلوی من ایستاده‌اند. شاطر که جوانی کم‌سن و سال است چند نانی که پخته است را از تنور در حال حرکت در می‌آورد و به سمت میز مومنان می‌آورد. آقایی که جلوی من است یک قدم آنطرف و یک قدم به جلو و سپس یکقدم به اینطرف برمیدارد. دست به سمت نان میبرد تا دست شاطر برنگردد. اون یکی آقا که جلوی او بوده است یکجوریش میشود و بگمان اینکه این بنده خدا در صف زده و حق او را پایمال کرده است لب به گلایه و اعترا
تو صف نانوایی وایسادم. چیزی تا لحظات ملکوتی نمانده است.دونفر جلوی من ایستاده‌اند. شاطر که جوانی کم‌سن و سال است چند نانی که پخته است را از تنور در حال حرکت در می‌آورد و به سمت میز مومنان می‌آورد. آقایی که جلوی من است یک قدم آنطرف و یک قدم به جلو و سپس یکقدم به اینطرف برمیدارد. دست به سمت نان میبرد تا دست شاطر برنگردد. اون یکی آقا که جلوی او بوده است یکجوریش میشود و بگمان اینکه این بنده خدا در صف زده و حق او را پایمال کرده است لب به گلایه و اعترا
 اسم ماسک N95 من را یاد گوشی های نوکیایی می اندازد که تازه آمده بود و دوربین 5 مگاپیکسلی کارل زایس داشت. برای ما در آن زمان که با دوربین های VGA گوشی عکس های هنری می گرفتیم 5 مگاپیکسل چیزی در حد ماشین های خودران تسلا در این دوره بود!
 
راننده تاکسی ماسک فیلترداری زده بود که به نظرم آمد باید N95 باشد و دستکش به دست داشت. قرار بود ما را از فرودگاه به صد و خورده ای کیلومتر آن طرف تر برساند. از این پرچانه هایی بود که می خواست هر طور شده مسافرش شویم تا در س
اگر در نظر بگیریم که فردی عاشق کوهنوردی باشد 
و بخواهد به کوهی فرضی صعود کند که  آنطرف قله اش دره باشد!
و مثل روز برایش روشن باشد که موقع سقوط مخش بر روی زمین پخش خواهد شد!
اما آنچنان عاشق کوه و مسیرِ رسیدن به قله باشد! 
که در همان ابتدایِ مسیر، با خود سنگ هایش را وا بکند و  بگوید اشکالی ندارد و در نهایت خواهم پرید و بعیارتی سقوط را بپذیرد!
پس وقتی به قله رسید حق ندارد که بلرزد و از سقوط خود شکایت کند! حق ندارد بغض کند!
فقط باید بپرد
بپرد
بپرد
بپرد
با یک تلفن، رشته افکارت پاره میشود...
نظم فکری و برنامه ریزی روزانه ات بهم میریزد...
آنطرف خط، غریبه نیست و آشناست...
چاره ای نداری که پاسخگو باشی....
او هم گناهی ندارد...
امیدش، گوش شنوایش و محرم اسرارش تویی...
به تو نگوید به که بگوید...
درست است که غم وغصه اش را همراه با یک سطل بزرگ آب یخ بر روی سرت آوار میکند...
و تو میمانی و یک سطل آب سرد ریخته بر روی مغزت...
چه کنم؟ 
دنیا همین است....
بالا دارد...پایین هم دارد....
باید صبور بود....باید منتظر بود...باید تحمل ک
تحت طلسمِ در و دیوار ها، تحت طلسمِ بسیار محکمِ دیوار های بتنی. پرورش یافته زیر آسمانِ آلوده ی شهر های میلیونی. قدم هایم اولین بار از بعد از یاد گرفتن به درستی برداشتنشان، نه روی چیزی واقعی ک روی ترکیبِ شیمایی کربنی رفته است و خاکِ تمیز چ بسیار از ما به دور است. ما تحتِ تاثیر نفوذ افکار آلودهِ انسان های مبتلا بدین ویروس، قانون مند شده و پرورش یافته ایم. با تمام این دیوار های بلند چند ده متریِ دور و برمان، نگاهمان از چند قدمی آنطرف تر، پیش نرفت و
بعد از چند دهه از جنگ آمریکا و ژاپن هالیود سعی کرده تا با ساخت این فیلم رشادتهای ساختگی از نیروی هوایی آمریکا را به نسل جدید منتقل کند ولی حفیفت این است که هواپیماهای ژاپنی آمریکا را به زانو در آورده ند و فیلمهای و مستندات تاریخی آن موجود است مثل شیرجه های هواپیماها ژاپنی که ناوهای جنگی امریکا رایکی پس از دیگری به آتش میکشیدند و کشته های بیشماری از انها گرفتند و آمریکا برای حفظ آبروی خود چاره ای نداشت جز آینکه با بمب اتمی این فضاحت جنگی را بپ
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خ
صندلی کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کردم.اگر موفق شوی نگاهت را از منظره‌ی ماشی‌های پارک شده بدزدی باز هم آنطرف‌تر چیزی نصیبت نمیشد،جز ساختمان‌های یک شکل و بد قواره اما حداقل گاهی بادی میوزد و اگر از تماس پرده ی کثیف آویزان دلچرک نشوی آنوقت حداقل جایت از جای بقیه بهتر است.
به صحبت‌ها گوش نمیدهم، کتابم را در می‌آورم و سرگرم رمانم میشوم.
”همیشه یکی این دور و بر هست که روزت را خراب کند،تازه اگر برای خراب کردن زندگیت نیامده باشد”
زیرش را خ
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور
سالهاست که " فراق" بر تنم تازیانه می زند .

آرام جانم...
من...
این روزها...
دور از تو...
با خیالت زندگی می کنم...
در خیالم تو را به آغوش می کشم...
زمانی که دلم می گیرد ...
با تو...
با خود تو...
درد و دل می کنم...
شکوه می کنم از هر آنچه مرا آزرده...
سرم را روی شانه های خیالی ات می گذارم و بلند بلند می گریم...
 و اینگونه میان آغوش خیالی ات ، آرام می گیرم....
تمام خیابان ها و کافه های شهر را، دست در دستان خیالی تو ، پرسه می زنم...
روی صندلی های ایستگاه اتوبوس می نشینم و  به
 آقای روحانی ؟!شما از ترس کرونا،جلسه ی هیئت دولت را از پاستور به سعد آباد منتقل کردید تا با فاصله ی بیشتری از وزراء بنشینید تا از ویروس کرونا که به احتمال ضغیف در آنجا وجود دارد در امان باشید، و مردمی که منتظرند این یک سال و اندی هم بگذرد تا در 1400 تا شما از پاستور و سعد آباد بروید!
آنطرف، آقای پوتین را می بینیم که برای روحیه بخشی به بیمارستانی که در آن بیماران کرونایی مداوا می شوند حضور پیدا می کند و مردمی که بعد از 20 سال حضور پوتین در صدر مدیری
دو پتروشیمی در صف عرضه اولیه
مدیرعامل فارس با بیان اینکه هنوز نمی‌توانیم نام دو شرکتی که برای عرضه اولیه انتخاب شده‌اند را اعلام کنیم از انجام مراحل عرضه در بورس خبر داد
ربیعی افزود: امیدواریم یکی  از آنها تا پایان سال محقق شود و اگر بورس کمک کرده و سختگیری‌ها را کمتر کند، ‌هر دو عرضه اولیه انجام خواهد شد
در پی اعلام اخبار عرضه اولیه سهم فسازان در بازار بورس و تعویق عرضه آن، پیگیری ها و شنیده ها از اینطرف و آنطرف، حکایت از آن دارد که بین مس
امروز بعد از ساعت اداری و به هنگام مراجعت به منزل، مدت کوتاهی در باغ فردوس بابل ایستادم ،
اعتراض مردم به گران شدن قیمت بنزین و نیروهای امنیتی که با صبر و حوصله سعی در اداره جمعیت داشتند!
آنطرف گروهی از مردم  بصورت دسته جمعی به نیروهای امنیتی فحاشی می کردند ! و سعی داشتند آنها را تحریک به واکنش نمایند!
و............
هدفم این نیست که بگویم کار مردم یا برخورد نیروهای امنیتی درست یا نادرست است!! هدف این است که با یک تصمیم شبه ناک و نهایت کج سلیقگی ، اعتم
سرم به کار خودم بود و آرام می گذشتاما این عشق مثل یک بمب در وجود من منفجر شدو من به چالش کشیده شدم، به بزرگترین چالش زندگیم.وجودم پاره پاره و خونچکان استآنطرف تر همه رویاهای من یخ زده اند.من و تو روبروی هم و همه چیز دور ما می چرخد قبل از این می دانستم چه می خواهم، دقیق و با برنامهحالا همه ذرات وجود من از هم پاشیده اند. در آینه خودم را می بینم و سوال می پرسم که این عشق زیبا درون این کالبد زشت و چاق چه می خواهد؟*به عکس تو نگاه می کنم، خشن، مهاجم و مر
| روزی که سرِ کوچه هیچکس منتظر نبود |میدان گلسار را که رد میکردیم ، میرسیدیم به خیابان قد بلند تختی ، آن سال ها زیاد آنطرف ها  میرفتیم. خرید ، قدم زدن و کرایه فیلم های سِگا دلایل محکمی بودند که ما را به آن خیابان وصله میزدند . همان اول اول های آن خیابان یک نوشت ابزار فروشی بود. یک ویترین شیشه بند آلمینیومی دو طبقه داشت ، در انتخاب اجناسی که برای فروش می آورد بسیار با سلیقه بود . من همه ی وسایل مدرسه ام را از آنجا میخریدم .تابستان قبل از سال دوم ابت
 
 
دنیای پیچیده ایست
آنقدررررر با باید و نباید ها بزرگ میشیم
که تازه بعد از ۳۰-۴۰ سال زندگی متوجه میشیم :
کل زندگیمون اشتباهه
باورهامون غلطه
آدم‌های دورمون رو کاش جور دیگه ای انتخاب میکردیم
آنقدرررررر بنده شرایط و کاندیشن های ثابت و از قبل فراهم شده ای هستیم که بعد از ۵۰-۶۰ سال متوجه میشیم :
من مال این زندگی نیستم
من شاید حتی هیچی نیستم و تا حالا خبر نداشتم 
کار و شغلی که سالهاست دارم رو دوست ندارم
مهارتهایی دارم که خودم تا به حال (که دیگه دیر
از دعوا و ادعای احمدی نژاد با برادران لاریجانی (ها ) و اتفافات تلخ مجلس همگی مطلعیم!
در خبر ها آمده است بعد از دستگیری اتباعی ، آقای فاضل لاریجانی نیز دستگیر شده است!
از آنطرف حمید بقایی که در دوران مسئولیت صادق لاریجانی به حبس محکوم  و دوران محکومیت خود را می گذراند، با اعتصاب  و این روزها با سکته مغزی دست و پنجه نرم می کند! 
همگان می دانیم که مبارزه با فساد به قول حضرت آقا،شبیه مبارزه با "اژدهای هفت سر" و به تعبیر این بنده ی ناچیز شبیه "بوته ی ک
بسم رب الرفیق
دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری
بابا نگاه کرد به بالا و خیس شدمادر سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایماینبار می بریم تو را جای بهتری"
حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خوردچرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:
دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعدافتاد روی گونه ی من ناگهان پری
خود را کنار عکس کشیدم کشان کشانوا کردم از خیال خودم سویتان دری:
من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-تو بودی و نبود به جز من کبو
امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 
داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان،
امشب سجاد یه ویدیوکلیپ از یکی از ترانه های ابراهیم منطفی واسم فرستاد، اینقد صداش غم داشت که یه لحظه دلم واسه غم تنگ شد. یاد بقیه ی آهنگای رامی هم افتادم، خنیاگرِ جنوب. ظرفیتِ گوش کردنِ آهنگاشو ندارم تو این ایام. کلاً کم پیش میاد آهنگ گوش کنم (وقتی خونه ام، وقتی تنها و یه جای دور نیستم)، اینجوری هیچوقت خسته کننده نمیشه. 
داشتم میگفت، دلم واسه غم تنگ شده. واسه عصبانیت و ناامیدی نه! واسه یه نوع ناراحتی. عصبانیت و ناامیدی خیلی مزخرف و نخواستنی ان،
آموزش دادن به سگ ها می تواند در عین حال که بسیار سرگرم کننده است خسته کننده هم باشد. به خصوص اگر شما خوب بلد نباشید که چگئنه باید مهارت ها و رفتارهای مختلف را به سگ خود آموزش دهید. استفاده از تشویقی سگ می تواند سگ را به خوبی با شما در این مسیر همراه کند.
ابتدا سگ را در طرف چپ مغفر قرار می دهید مغرور زورمند بخو گردنش را با دست سمین می گیرید بطوریکه سگ بایستی جمان موقع تعلیم تمام دروس در طرف چپ مربی واقع گردد. این یک سنت قدیمی است که مربیان اولیه عل
سلام  من عتی محمدهستم
ام روز من بعد از ابنکه مشق هایم را انجام دادم دیدم که ساعت  دم دم های اذان است ورفتیم وباپدرم در هیا ت باهم نماز خوا ندیم بعد از این که هر دو نماز ما دو تا  یعنی نماز ظهر وعصر تمام شد پدرم به من گفت  که علی محمد  برو  ودرخت ها را آب بده  و من  هم به پدرم گفتم چشم وبعد رفتم وتمام درخت های در خانه  وتمام گل هایی که در خا نه بود 
را تمام آب دادم  وهمین تور کمی  هم خراب کاری کردم و آب هارا هدر دادم وپدرم کمی از دست من  ناراحت شد و
امروز از همان روزهاست. یکی از نیمه شب هایی که از پس ِ دو سه ساعت خوابیدن پلک باز می شود و دیگر بسته نمی شود. صبحم وسط تاریکی و کابوس شروع شد. خوبی اش این است که بار اولم نیست، بد اما اینکه آخرین هم نخواهد بود. کابوس؟
اوایل دنبال علتش میگشتم. فکر می کردم به اندازه کافی خسته نیستم وگرنه باید مثل جنازه شوم در رخت خواب. اما این هم نبود. وسط شب های قبر هم بی خواب شده ام و آن دیگر بدتر از بد. با تن و ذهنی آش و لاش باید بیداری را هم تحمل کنم. پس واقعیت چیست؟ 
قرار بود جمعی از فرماندهان لشکر 25 کربلا به ملاقات با حضرت امام بروند ، تعداد افرادی که باید به ملاقات می رفتند مشخص و به تعداد افراد نیز صندلی اتوبوس در اختیار بود! بنده و یک دوست دیگر با آنکه سمت فرماندهی در آن رده ی مورد نظر را نداشتیم اما توفیق پیدا کرده بودیم به عیادت حضرت امام در جماران برویم!
مسجد جماران ساده تر آنی بود که تصور میکردیم! 
دیوارها گچ و خاک!
کف مسجد زیلو!
یک صندلی معمولی با پوشش پارچه سفید روی آن!
فقط سیستم صوتی و تصویری کامل
دوستان بظاهر دشمن/وجه تشابه دیگر منصورهاشمی با احمد بصری
 
دشمنان تشیع را بشناسیداینجا کسی خیرخواه شما نیست
جریان انحرافی موسوم به نهضت بازگشت به اسلام با سرکردگی شخصی موهوم به نام #منصور_هاشمی با ارائه مطالبی انحرافی سعی در انحراف عده ای از شیعیان داشته و در آنطرف هم جریان موسوم به یمانی با سرکردگیاحمداسماعیلبصری مدتی است تلاش دارد تا شیعیان را منحرف کند. 
البته این دو جریان به ظاهرا باهم در اختلاف هستند و همدیگر را قبول ندارند اما در ای
چانه چروکیده اش را گذاشت روی انحنای عصا و خیره شد به روبرو. هر دو چشمش آب مروارید داشتند و منتظر تاریخ عمل بود دیگر چشم هایش سوی قدیم را نداشت.با خودش گفت مهم نیست چیز زیادی برای دیدن هم وجود نداره.
کمی دورتر داخل زمین بازی بچه ها بازی میکردند و صدای فریاد و جیغشان فضا را پر کرده بود سمعکش سوت میکشید فکر کرد یه روزم باید به رضا بگم این سمعک رو ببره برام تنظیم کنه.
این پارک تنها چیزی بود که هنوز دوستش داشت صندلی های سبز پر رنگی که اگر بیشتر از دو س
قسمت دوم
در این پست درباره غرب زدگی مینویسم.
وقتی میرزا تقی خان امیرکبیر سررشته امور را به دست گرفت و از حداقل امور، کاراها به نحو عالی پیش میرفت صحبت از مدرسه دارالفنون به پیش می آید. اندیشه مردان بزرگی همچون میرزا تقی خان در ایران عزیز پایدار نماند و من در این پست به تفکرات ایشان حول محور علوم و فنون غرب و فرهنگ ایرانی میپردازم. 
البته که باید پذیرفت دانش و علوم غرب بسیار فراتر از دانش ایرانیان در زمان قاجار بود. امروزه هم ما بدلیل آنکه نتوا
{امام مهدی(عج) در کلام علما و بزرگان - شماره 40}
 
کلامی بسیار زیبا و تلنگرآمیز...
 
مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
نه انتظار ما طوریست که آنها پهلوی ما بیایند، نه حرکت ما طوریست که ما به آنطرف برویم و او را ببینیم. اگر براستی منتظری، چرا لاغر نشده ای(از تلاش فراوان برای ظهور)؟ به محض اینکه حقیقتاً منتظر شوی، او میرسد. آیا خوبَست آدم اینقدر بی رگ (غیرت) باشد؟ دوستت ۱ ساعت دیر از سفر بیاید، اینهمه بی تابی میکنی. اگر منتظری آثارش کو؟
ما سه دسته انتظار داری
  شب سومی بود که زن ، پشت نرده ها مقابل صحن اصلی حرم آقا نشسته بود . زن دیگر رمقی نداشت ، چشمانش مدام بسته می شد و سرش می رفت که بیفتد ، اما باز خودش را جمع می کرد . چشمه اشک اش خشک شده بود ، تکیه داد به دیوار ، سرش سنگین شده بود ، اما نه هنوز به اندازه دلش !
سرما تیغ به استخوان هایش می کشید و فکش از  شدت سرما ، بی اراده می لرزید ، بویی به مشامش رسید ، چه بوی خوشی ، چه عطری . تا کنون هرگز چنین بویی را استشمام نکرده بودم ، از کجا ؟ از چه کسی ؟ 
آرام سرش را
شب قبلش تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و کار می‌کردم. تصمیم گرفتم صبح دیر برم دانشگاه. ساعت ۱۰ پیراهن مردانه‌ی زردم را پوشیدم و حرکت کردم. سر صنف کلاسیک مبایلم را چک کردم و دیدم نوشتن:
Congratulations! on behlaf of Board of Trustees of Barry Goldwater Scholarship and Excellence in Education Foundation and the Department of Defense National Defense Education Programs, I am please to infrom you that you have been slected as a 2019 Barry Goldwater Scholar. 
بورسیه‌ی گولدواتر باپرستیژترین بورسیه‌ی ساینس در آمریکاست. بورسیه در سطح ملی است و فقط به ‍‍‍~۳۰۰ نفر از هزارا
طی مسیر بیشترین حسی که به من لذت میداد دیدن مناظر طبیعی بود که برایم تازگی داشت و تنها فکری هم ذهنم را مشغول کرده بود این بود که در کربلا و نجف چکار باید بکنم.
نیمه های شب به مرز مهران رسیدیم.وقتی اتوبوس در محله ی مسکونی و خلوتی ایستاد تعجب کردم . این حیرت زمانی بیشتر شد که دیدم مسافران دارند با مقداری وسیله پیاده و وارد یکی از خانه ها می شوند. آخرین نفر من و دخترم بودیم که پیاده شدیم و از مسئول کاروان که گوشه ای ایستاده بود پرسیدیم چرا پیاده شوی
باید عوض بشم، تغییر پیدا کنم...
سکوت باید داشته باشم. یکی از احساساتی که این چند روز در من قوت گرفته نیاز شدید به سکوت است. همین برایم کافی است که از همه دور بشوم، نقطه کور بشوم، زنده به کور بشوم، باز مقابلم تویی...
اما خیلی باید حواسم جمع باشد. خدا را شکر که تا به حال در زندگی ام به ابتذال نکشیده ام. باید مراقبت کنم که حق مطلب را ادا کنم، حیثیت ادب را به جا بیاورم. یکی میگفت: فکر کردی فقط عقاید تو درسته؟ فکر کردی فقط تو بلدی؟ سیگار بده سیگار بده. بس
موعظه و حکمت: «تفاوت موعظه و حکمت در این است که حکمت تعلیم است و موعظه تذکار، حکمت برای آگاهی است و موعظه برای بیداری، حکمت مبارزه با جهل است و موعظه مبارزه با غفلت، سر و کار حکمت با عقل و فکر است و سر و کار موعظه با دل و عاطفه، حکمت یاد می‌دهد و موعظه یادآوری می‌کند، حکمت بر موجودی ذهنی می‌افزاید و موعظه ذهن را برای بهره‌برداری از موجودی خود آماده می‌سازد، حکمت چراغ است و موعظه باز کردن چشم است برای دیدن، حکمت برای اندیشیدن است و موعظه برا
هیچوقت انقدر از لبتاپم بدم نمیومده!! 80% تمام روزهای قرنطینه رو وقتی بیدار بودم پای لبتاپ بودم. چشمام به نور طبیعی اصلا باز نمیشه دیگه (:
زندگی در آغوش خانواده دو روز اولش خوبه. تامام.
دارم کرایه خونه ای رو میدم که دو ماهه خالیه. اما میخوام برگردم. خونه من اونجاست! میخوام اما نمیدونم چطوری از فیلتر خانواده رد شم. 
مثلا امروز میبینه در اتاق بسته س، میپرسه «چرا در اتاق رو بستی؟» 
جواب میدم «چون اتاقه و گاهی آدم درشو میبنده»
و میگه «یعنی میگی من نمف
صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن می‌کردم. هدف ِ به غایت دوری می‌گذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه می‌رفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمی‌رسید. زنده‌گی‌ام را آن سا‌ل‌ها وقف ِ نرسیدن‌ها کرده بودم. در ساحل اقیانوس آرام، سنگ‌های زمخت ِ بُرنده‌ را روی هم می‌چیدم. شبیه هیپی‌های مسلح گاهی تا نیمه‌های شب. و ساعت‌ها تمرین می‌کردم که از فاصله‌ی ده دوازده متری به هدف بزنم. نمی‌شد. جدیت در شکست ناخودآگاه
تا نیمه هاى شب دنبال جواب فلان سوال میان کتاب ها مى گردم. از دور شاید به نظر مى رسد که تمام عمر دنبال مسئله هاى حل نشده ام. اما مدتى است فهمیده ام که این مسئله هاى حل نشده هستند که جایى مرا پیدا مى کنند. چه ونکوور، چه تهران، چه کمبریج. نزدیک صبح نوار سبز ساعت را براى نیم ساعت بعدش تنطیم مى کنم. صداى قدم نگهبان بیرون ساختمان اما از هر ساعتى هشیارکننده تر است. پیرمرد قدخمیده با محاسن سفیدرنگش وقت اذان صبح راه مى رود و استغفار مى کند. و تو گویى این ذک
بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخی
چند وقتی است که در بخش عمده ای از جامعه ایران یا می توان گفت حداقل در بین طیف متوسط رو به بالا و تقریبا اکثریت قریب به اتفاق نخبگان چیزی بنام رفتن و مهاجرت جا افتاده است بطوریکه آمارها نشان میدهد خروج سرمایه و کوچ به ترکیه، کانادا، اسپانیا و...در راس برای سرمایه گذاری  و برای نخبگان هم اقامت در کانادا و...امری عادی شده است.
یقیننا اگر از هرکسی سوال فرمایید  دلایلی برای خود دارند که رفتن خود را موجه به آن میدانند ،اینکه حق با آنها ست یا نه جای خو
سیستم تشخیص فلز یاب در زمینه شناخته شدن سلاح های سرد نظیر چاقو، شمشیر ، قمه و... برای حمل و عبور آنها به آنطرف گیت های ایست و بازرسی امروزه بسیار تاثیر گذار و امری مهم در سیستم های گشت و کنترل در فرودگاه ها و ایست های بازرسی میباشد . ازاین رو یک شرکت  تولید کننده ایرانی بنام شرکت حافظان حریم سپاهان توانسته است سیستم تشخیص سلاح سرد را با طراحی بسیار زیبا و مکانیزم خیلی پیشرفته و بدون  هیچ عیب و نقصی طراحی و تولید به بازار جهت پیشرفت و آبادانی ک
فارس نوشت: روایت جانفشانی و ایثار
مأموران پلیس انگار پایانی ندارد؛‌ اما این بار این روایت، بازی آتش با
زندگی است؛ رفتن به دل آتش برای نجات یک هموطن، فارغ از شیعه یا سنی بودن
آن که حکایتی است بس بزرگ و جوانمردانه.
داستان جانفشانی ستوان
«وحید خسروانی» جمعی یگان تکاور 110 نیک‌شهر را شنیده اید؟مامور 27 ساله‌
ای که برای نجات جان راننده خودرویی که قاچاق بنزین داشت خود را ققنوس وار
به آتش زد.
گفت‌وگو با ستوان وحید
خسروانی ساعتی پیش در حالی صورت
آنسو
همراه جمعیت جیغ و سوت کشید و دست زد. شعار ها را
نمیفهمید اما همچنان کف میزد و شانه به شانه الی میخندید. مهم نبود چخبر است، کنار
هم بودنشان اهمیت داشت و آتش سوزاندن های گاه و بیگاه. پسری با رفیق هایش کمی
آنطرف تر مشغول کری خواندن بودند، نگاهی به تیپش انداخت و لبخندی زد، نه از این
لبخندهای هیز. پیرزنی نزدیکشان با لهجه محلی از پسرک میپرسید که چه شده؟ او هم
برای اینکه جواب زن را ندهد خود را به ندانستن زد. آخه مادر شما چطور اومدید توی
حیاط دانشگ
گفت:بیا بخوابیم روی برف.
گفتم: فرشته نمیشه
خودش را پرت کرد روی برف نرم و گفت:عیب نداره.
کنارش دراز کشیدم. به آسمان خاکستری خیره شده بود. نمی دانم آنجا چه می دید. ولی حواسش اینجا نبود. چشمش را بست و هوای سرد را باسر و صدا نفس کشید.
به تقلید از او چشمم را بستم، تازه داشتم تمرکز می کردم که ناگهان... چیز گنده و سفیدی روی صورتم فرود آمد.
جیغ زدم و بلند شدم. برف را از سر و رویم تکاندم و رو به آزاردهنده ام داد زدم:مثلا داریم از هوای برفی لذت می بریما! رو به او
پی در پی چراغ خراب خیابان تق و تق صدا میدهد و سکوت خیابان بی پرنده را بر هم می زند.
به رو به رو نگاه میکنم، برق سردر فروشگاه های بسته‌ی رو به رو به چشم میخورد... در ایستگاه اتوبوس تنها نشسته ام و حتی یک اتوموبیل هم از این خیابان نمیگذرد...
دقایقی میگذرد پسر جوانی همانطور که در دست هایش ها میکند تا گرم شود شش صندلی آنطرف تر مینشیند
او 2 نصفه شب اینجا چه میکند؟ شاید او هم مثل من دلش گرفته است و تا خود صبح میخواهد خیابان هارا متر کند، شاید هم در حال ب
امروز در پاکت می نویسم: 
از آنجا که گرانی بی حد و وصف دامان مملکت ما را نخ کش کرده، تصمیم گرفتم در همین دوران دانشجویی
با کمی خلاقیت و خوش فکری، و البته کمی موقت از راه دیگری هم کسب درآمد کنم، " آموزش رانندگی"!
البته شاید منظر کلام، کمی عجیب باشد؛ اما در هر صورت بد نیست! که خوب هم هست! 
همین که می توانم از حداقل ترین استعدادم نصیبی عاید خود کنم جای شکر را همچنان باقی می گذارد!
اگر چه هنوز اوضاع در باب رضایتِ قطع نیست ولی در هر صورت دو کارآموز جذب ش
سلام ای یار هیچوقت ندانسته من
برایت اینجا مینویسم چون احتمالا نمیخوانی و حتی اگر بخوانی نمیدانی که برای تو نوشته ام و نمینویسم برای تو یا برای وبلاگ یا برای مخاطبانش که برای دل مینویسم و چه خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید حرف دل باید زده بشود.
 
تا انجایی که من یادم می امد میگفتند پسر باید حیا داشته باشد( البته برای دختر هم می گفتند ولی من دختر نبودم که به من بگویند ولی قول خواهم داد در دنیای بعدی اگر خدا قسمت کرد و ماده ای شدم از اون قضیه هم برای
سال نود و چهار که اومد خواستگاری من هنوز دانشجوی ارشد بود. بابا در مورد شغلش پرسید و محمد از سرپرستی گروهی حرف زد که اون زمان هنوز تمام و کمال شکل نگرفته بود. هیچوقت چهره‌اش رو در اون لحظه فراموش نمیکنم. بشقاب میوه رو گذاشت روی میز و آرام و با جزییات از کارش گفت و اینکه چرا به فکر ایجاد همچین گروهی افتاده. برای بابا قبول چنین شرایط شغلی‌ای دشوار بود و البته حق هم داشت. چیزی که محمد از اون حرف می‌زد هنوز یه هسته کوچیک بود و اونقدر پایدار و قابل
رفت. آخرین باری که دیدمش نشسته بود روی پله ها و بند کفش هایش را میبست. بعد بلند شد و دوان دوان رفت. خسته بودم اما خوابم نمیبرد، زیر لب میخواندم "در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن" . بعد با خودم فکر میکردم که چه کسی بهتر از سعدی می توانست احساس رفتنش را تبدیل کند به کلمه؟ فکر میکردم کاش میشد ازرفتنش فیلم بگیرم و وقتی میخواهم برای بچه معنا کنم که " من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود" دقیقا به چه معناست خودشان با چشم خودشان ببینند که  جان آ
شطرنج هم بازیِ خوبی است.  وقتی که با یک برنامه ای جلو می‌روی و به ناگاه متوجه‌ی تغییر رفتارِ حریف می‌شوی و می‌بینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر می‌دهی و هم سو با مسیرِ حمله‌ی او، طرح حمله می‌ریزی.
تو شطرنج‌باز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمی‌خوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را می‌گشایی.
************************
زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخ‌دار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مور
شـطرنج هم بازیِ خوبی است.  وقتی که با یک برنامه ای جلو می‌روی و به ناگاه متوجه‌ی تغییر رفتارِ حریف می‌شوی و می‌بینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر می‌دهی و هم سو با مسیرِ حمله‌ی او، طرح حمله می‌ریزی.
تو شطرنج‌باز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمی‌خوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را می‌گشایی.
************************
زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخ‌دار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مو
۱- خودتان را بپوشانیدبله، ما هم می دانیم که یکی از اهداف ورزش کردن شما این است که اندامتان را به نمایش بگذارید و خودنمایی کنید. اما باشگاه ورزشی جایی نیست که بخواهید برهنه در اطراف آن پرسه بزنید! پوشاندن اندامتان به شکل مناسب، یکی از آداب معاشرت باشگاه های ورزشی است که باید رعایت کنید، در این صورت ورزشکارانی که اطراف شما هستند، هنگام استفاده از تجهیزات باشگاه، دوش ها و رختکن احساس ناراحتی نمی کنند.
۲- سر و صدای عجیب و غریبباشگاه ورزشی حیات
روز دوشنبه قرار بود بهترین روز از یک سال تحصیلی ام باشد ، چون در آن روز قرار بود اتفاقات خاصی رخ دهد و یک روز خوب و پر خاطره در دفترخاطراتم را ثبت کنم .
صبح دوشنبه از خواب بیدار شدم ، کار هایم را انجام می دادم و وسایلی را که باید برای آنروز به مدرسه می بردم را فراهم می کردم و در آنروزدر نوبت بعد از ظهر باید به مدرسه می رفتم تا این که صبح به سرعت سپری شد و من برای اینکه به مدرسه بروم خودم را آماده کردم .
ساعت دوازده ظهر وارد مدرسه شدم و طبق معمول پس ا
هوا گرگ‌و‌میش بود و نمیشد تشخیص داد دارد روز میشود یا شب! تووی ماشین نشسته بودم و جایی میرفتم که مقصد رو نمیدونستم، راننده هم مشخص بود در آینه اش هی نگاهم میکند! فقط میرفتیم، تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم، با تصور اینکه یک راننده است و من از او ۲۰ هزار تومان طلب دارم منتظر پاسخی از آنطرف خط شدم، چند بوق کشدار خورد، و بعد یک صدای جیغ مانند کودکانه‌ای جواب داد: الو الو الوووووو! و از صداها معلوم بود چند بچه دیگر هم اطرافش هستند و دارند سر این
دانلود رمان کلبه‌ای میان جنگل نودهشتیا
دانلود رمان کلبه‌ای میان جنگل نودهشتیا
خاموشی)روبی نگاه خیرهاش را به آن شمشیر دوخته و درحالیکه از شدت هیجان نفسش بند آمده بود، در دل زمزمه کرد:_باورم نمیشه… ما پیداش کردیم.مایکل نیز
بیآنکه حرفی بزند بارها و بارها با خودش تکرار کرد:_ما پیداش کردیم، حالا دیگه توی دستهای خودمونه.سپس شمشیر را با احتیاط از جعبهاش بیرون آورده و نگاه
دقیقتری به آن انداخت.روبی در آن فرصت، با همان هیجان آمیخته به ترس و اضطراب
ALARA یک اصل و یک واژهٔ اختصار یافته در مهندسی هسته ای، رادیوبیولوژی و فیزیک بهداشت است.ALARA مخفف As Low As Reasonably Achievable می‌باشد (آنقدر کم که منطقا دست‌یافتنی باشد)، و مفهوم «هر چه کمتر موجه شدنی»، و لذا معنی عوامل اجتماعی و اقتصادی که باید برای حفاظت در برابر تشعشع مد نظر قرار گیرند را میرساند.
اگرچه این اصل در مهندسی هسته ای و رادلوبیولوژی تعریف شده ، اما
بطور مستقیم و غیر مستقیم در سایر رشته نیز کاریرد دارد. مثلا در مهندسی عمران برای ساختن پلی که
 
این زبان که خدا در اختیارمان قرار داده رسانه ای مفت و مجانی است که می تواند دنیایی را زیر و رو کند.
مبدع جنگ نرم، زینب سلام الله علیها بود. واقعه کربلا آنگونه رقم خورد که اکثریتی توانست به ناحق، حق معدود یاوران حقیقت را زیر سمّ ستوران ستم، پایمال کند. همین اکثریت می توانست ندای حق را نیز در گلو خفه ساخته و با وارونه نمایی حقیقت، نگذارد پیام عدل و وارستگی از بیابان های تفتیده کربلا آنطرف تر برود؛چه برسد که گوش تاریخ را نوازش کند و بشود مبدأ صد
صندوق بیان
 

ثانیه ها در بند تو (قسمت آخر)
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۶ ب.ظ

وقتی نامه را باز کردی ومشغول خواندن بودی لبخندی که بر لبان تو بود مرا به وجد آورد ودر دلم شاد بودم ومی توانستم مطمئم شوم که جواب تو
مثبت است و از این بابت قند در دلم آب می شد.
و تو باهمان لبخند نزد من آمدی ومن خود را آماده کردم که جواب مثبت تو را از دهانت بشنوم  اما از واکنش عجیب تو سخت متحیر و متعجب گشتم 
تو نزدیک من شدی وبه جای جواب دادن به من لبخندی زدی وپرده ی دور مرا کشی
قسمت اول
دود اطرافش را فراگرفته بود.  هرچه تلاش می کرد  نمی توانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا می زد : این جا کجاست  که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمی ده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارم
هنگامی که پاسخی نمی یافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع می کرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمی آید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسما
درباره برند:
ZARA کمپانی اسپانیایی تولید پوشاک و لوازم جانبی در سال 1975 توسط Amancio Ortega به همراه Rosalia Mera تاسیس شد. Ortega که طراح مد و فشن بود اولین فروشگاه خود را در سال 1975 در گالیسیا اسپانیا راه اندازی کرد و نام آنرا بر اساس فیلم کلاسیک Zorba the Greek، Zorba نامید، اما بر حسب اتفاق دو بلوک آنطرف تر یک بار با همان نام وجود داشت که نهایتا پس از باز چیدن حروف و بررسی مجدد نام فروشگاه، در حقیقت نام برند، ZARA نامیده شد. در سال 1980 زارا وارد عرصه بین المللی شد و
به زنی که عاشق درخت ِ پیر ِ گوشه ی گورستان بود...
انگشترش را از روی سنگ برداشت و انگشت کرد. تامل کرد و دست برد و انگشتر را بیرون کشید. پوست سبزه و چروکیده ی دست در برابر بیرون آمدن و رها شدن انگشتر مقاومتی نکرد. انگشتر در انگشت ها هم رها بود. حالا رهاتر شده بود. گذاشتش در کیف . شیشه ی گلاب را برداشت و از جایش بلند شد و چند قدم آنطرف تر نشست. زیر لب چیزی گفت و چین های پای چشم به سمت چشم ها جمع شدند و چشم ها گردابی بود که صورت را به خودش می کشید. شکل ها ر
به وقت۷مرداد،ساعت۵صبح:
فردا یه عالمه کاردارم وتاالان بیدارم...
ولی نمازو اول وقت خوندن حال خوبی داره...
امشب یکی ازبچه ها یه پست زده بودفقط استیکر گریه گذاشته بود دلم میخواست برم براش کامنت بذارم باهاش حرف بزنم گفتم منو خیلی نمیشناسه دردودل نمیکنه 
کامنت نذاشتم
دیروز طی وب گردیام دیدم یکی از بچه ها که وبشو پاک کرده بود برگشته بودخوشحال شدم که میتونم ازش خبرداشته باشم...
دیشبم یکی از بچه ها انگار بیخواب بود نصف شب پست زد...قبلاً یه شب کلی باهم ح
♤ دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست
 
♤ وقتی پزشکی برای �نفع رساندن� به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است!
 
♤ وقتی راننده تاکسی مسافر شهرستانی ناآشنا را در شهر دور خودش می چرخاند و دو برابر کرایه میگیرد،
این دزدی است!
 
♤ وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ول
 
در روزها و شبهایی که جانها در قیر سیاه غم فرورفته بود و همزمان بین آسمان و زمین با سر و پای آتش گرفته در هروله بودیم من سفرها کردم تا کرانه های خودم. آن روز برفی تلخ نشسته بودم پشت مونیتور و با حساسیت و دقت بی مناسبت و بی معنایی روی جزئیات یک طرح معماری کار میکردم. بخشی از وجودم حتی از تصور چرخیدن در آن فضا های ناب که سانتیمتر سانتیمتر میساییدم و رابطه اش با نور و سایه و باغ و آینه را اتود میزدم خرملق میزد بخشی دیگر همراه چاووشی بیست هزار بار م
 
در روزها و شبهایی که جانها در قیر سیاه غم فرورفته بود و همزمان بین آسمان و زمین با سر و پای آتش گرفته در هروله بودیم من سفرها کردم تا کرانه های خودم. آن روز برفی تلخ نشسته بودم پشت مونیتور و با حساسیت و دقت بی مناسبت و بی معنایی روی جزئیات یک طرح معماری کار میکردم. بخشی از وجودم حتی از تصور چرخیدن در آن فضا های ناب که سانتیمتر سانتیمتر میساییدم و رابطه اش با نور و سایه و باغ و آینه را اتود میزدم خرملق میزد بخشی دیگر همراه چاووشی بیست هزار بار م
قبل از آنکه دست چپ و راستم را از هم تشخیص دهم و خودم و اطرافم را بهتر بشناسم، او را دیدم و شناختم و در کنارش خو گرفتم. با او بود که دنیا و هر آنچه که در او هست برایم زیبا‌تر و دل‌انگیز‌تر شده بود. من بزرگ می‌شدم و او در این لحظات ثانیه‌ای مرا بی‌خودش رها نمی‌کرد. من هم رهایش نمی‌کردم. من قد می‌کشیدم در حالی که عشقش در دلم عمیق‌تر می‌شد. رفاقتمان عمیق بود. حقیقتش دیگر چگونگی دنیای قبل از او چندان در خاطرم نمانده. در خوشی و ناخوشی با هم بودیم.
در گذشته انواع و اقسام قالی و زیر انداز دستباف برای مصارف گوناگون با هر نخی که در دسترس بوده بافته میشد.ازقالی و گلیم و گبه گرفته تا پلاس ، زیلو ،بوریا و حصیر.کاربرد هرکدام از این دستبافته ها بسته به موقعیتهای مکانی، آب و هوا و ... تغییر می کرد.هرکدام از این دستبافته ها با شیوه خاص خودشان بافته می شد و تفاوت عمده ی آنها در نخی بود که برای بافت بکار می رفت.زیراندازهای دستباف از گذشته تا امروز دستخوش تغییرات بزرگی شده است.هرچه که به سمت جلوتر می ر
به نام خدای رجب:)
رجب آمده. ولادت امام باقر علیه السلام است. دو روز تمام است سیر باران می بارد، صبح و شب.
شهر خلوت شده. به هرکس میرسی قبل از سلام میشنوی:"کرونا" . 
بعضی ها از این طرف بوم افتادند و هیچ رعایت نمیکنند. بعضی ها از آنطرف بوم افتادند و نشستند در خانه خودشان را بستند به ویتامین و دارو و هرچه بیشتر مراقبت میکنند، بیشتر ترس و اضطراب برشان میدارد. ما هم که گفته ی قرآن، امتِ میانه رو:)))
     رجب آمده و ولادت است و باران سیر میبارد. برای امثال من
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است

خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم .. با همه .. با ترس تو مخلوط شدم / شوت بودم که به بازی بدی
 
   سلام کرونا
 
ظاهرا در چین متولد شدی،یا در آزمایشگاهی آنطرف آبها و در چین تکثیر شدی،چه طبیعی و چه آزمایشگاهی بالاخره تو هم یک موجودی یک دابه،یک جنبنده هوشمند که خداوند مستقر تو را یعنی بستری که می گزینی و مستودع تو را یعنی عرصه رُشدت را دقیق میداند،تو هر چه که باشی از دایره قدرت خدا بیرون نیستی.واقیت اینست که بسرعت وخاموش و بی حاشیه مرزها را نوردیدی بعضی ها را کشتی و  به بعضی ها  ،رحم کردی.یواش یواش توجه دولتها و بعد ملتها و رسانه ها را جل
قال الله تبارک وتعالی فی القرآن الکریم :فمن حاجک فیه من بعدماجاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا وابناءکم ونساءنا ونساءکم وانفسنا وانفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی الکاذبین -آیه 61 سوره آل عمران
هرگاه بعدازعلم ودانشی که (درباره مسیح ) به تورسیده ،(باز) کسانی باتوبه محاجه وستیزبرخیزند،به آنها بگو:بیاییدمافرزندان خودرادعوت کنیم ،شماهم فرزندان خودرا،مازنان خویش رادعوت نماییم ،شماهم زنان خودرا،مااز ازنفوس خود دعوت کنیم ،شما هم ازنفوس
به
هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها
این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم
مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به
خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می‌گفتند: شما دخترم
را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشار‌ها من راههایی پیدا می‌کردم
ومصطفی را می‌دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما
ش
بچه که بودم، بابا یک دوربین فیلم‌برداری داشت که ضبط اکثر مناسبات فامیلی را انجام می‌داد البته بدون درآمدزایی و همین‌طور مرامی. از فیلم بدرقه و استقبال از حاجی و کربلایی‌های فامیل و محل گرفته تا فیلم عروسی و تولد. دست‌کم ده مراسم عروسی را به یاد دارم که در آن‌ها مامان به جای اینکه مثل باقی مهمان‌ها، یک گوشه نشسته باشد در حال فیلم‌برداری بوده. وقتی برنامه‌های مهم قسمت آقایان هم می‌رسید فوری دوربین را به بابا می‌رساند که هیچ صحنه  مهمی
باتوجه به حمله ترکیه به سوریه  با هماهنگی های قبلی که با توافق روسیه و آمریکا (قابل پیش بینی بود) انجام شد قطعا تمام این دعواها صرفا نه برای نابودی یا نسل کشی کردها بلکه اهداف دیگری از جمله  آزاد سازی نیروهای داعش بود که قسمت اعظم آنها که حداقل دو هزار نفر آنها فقط  توسط ارتش آزاد سوریه که در کنار ترکیه با کرد ها میجنگد انجام شد و بخشی هم پس از حمله هوایی ترکیه به اطراف زندانهای این گروه ها در مناطق کرد نشین شمال سوریه  صورت گرفته  است که شواه
هنرمند یا هنر مند ؟؟
به قلم جلیل اقا محمدی
هنرمند یا هنرور؟؟؟
قبل از شروع سخن جای دارد که از محضر هنرورانی که با شرافت در حال کسب روزی حلال و تلاش برای ارتقاء سطح دانش در این حوزه هستند پوزش بطلبم . روی سخن حقیر با معدود افرادی است که جایگاه خود را بنا به دلایلی که ذکر خواهد شد نمی شناسند .
کشور اسلامی ایران به برکت وجود انقلاب اسلامی و دست یابی به استقلال و ازادی درطی ٤٠ سال ، فضایی را مهیا کرد که هرکسی به هر انچه که ارزو دارد برسد.
برخی برای کسب
یک.
راست میگفتند، اثر داشت، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم اثر داشت؛
هنوز یادم نمیرود که روز اول مهر که رفته بودیم کوه، کنار مقبره شهدا کفش هایم را در آورده بودم و حالا که میخواستم بپوشم پیدایشان نمیکردم، بدون کفش دور مقبره راه افتاده بودم، اکیپ نهمی ها یک گوشه نشسته بودند، رو به رویشان کلی آب ریخته بود روی زمین ، که من ندیدم و صاف پایم را گذاشتم وسط آبهای نیلگون دریاچه ی دامنه کوه!
یکی شان خندید، خیلی بدجنسانه خندید، لبخند زدم و گذشتم و کفش
در قرآن رفتار منکرین و کفار و معاندین در مقابل
حق، چنین بیان شده که آنها به پیامبران الهی پاسخهایی از این قبیل می دادند: تو هم
انسانی مثل ما هستی...
این مطلب در آیات بسیار آمده و کار معاندین و منکرین
آیات الهیه این بوده که برتری ها و ویژگی های پیامبر الهی را انکار کرده اند و همین
رفتار را در قبال جانشینان معصومش نیز داشته اند...
(10:ابراهیم)‏  - (154و 186:شعرا)-(15 : یاسین)‏- (24و 33 و
47: مومنون)
و...
اما این آیات : «...انما انت مذکر لست علیهم بمصیطر...»
برترین ش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمونه سوالات آزمون اصلح مهارت آموزان ماده ۲۸ فلزیاب تهرانسر